سی و نُه

ساخت وبلاگ
میدونم که زیادی دارم از عید مینویسم و هی غر میزنم اما خب دیگه بشدت دغدغه دارم :)) از حال و هوای عید بیشتر از همه بعد از هواش ( البته از روزهای افتضاحِ خاکیش که بگذریم :/ ) این بساط های گوشه و کنار خیابون های شهرو دوس دارم چراغونی ها و تنگ های پر از ماهی قرمز و سبزه های پاپیون زده و ردیف شده کنار هم سی و نُه...
ما را در سایت سی و نُه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manoobahar1 بازدید : 54 تاريخ : دوشنبه 30 اسفند 1395 ساعت: 8:03

خودتون بهتر از من میدونید که چقدر روز جمعه میتونه کسل کننده باشه و بد بگذره به شخصه سعی میکنم همه ی بعدازظهر جمعه رو (اگه تو خونه موندم) حتما حتما بخوابم  اونقدر خوابیدم که احساس کردم یه خرسم :|  تا اینکه شب شد و خیلی بدتر گذشت خلاصه سرتون رو درد نیارم یا تعریف کردنِ ماجرای یه روز کسل :))  از الان سی و نُه...
ما را در سایت سی و نُه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manoobahar1 بازدید : 42 تاريخ : يکشنبه 29 اسفند 1395 ساعت: 0:16

جذاب نیست ، نه واقعا هیچ چیز این روزا جذاب نیست نه عکس های انرژی بخش بهاری نه پیام های حماسی (!) نوروزی نه انرژی این گوینده های تلویزیون که دارن کلی حاصل تلاششون رو برای نوروز معرفی میکنن ، نه حتی این همه تغییر تو خونه که خودم مسئول همش بودم  و کلی سر و کله زدم تا همشو باهم جور کنم و ذره ذره پیش بر سی و نُه...
ما را در سایت سی و نُه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manoobahar1 بازدید : 51 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 20:23

 از چهارشنبه سوریمون بگم که اصن غوغا بودااا :))  تو بین این همه کمپین نه به چهارشنبه سوری و این صوبتا و پست های اینستاگرامیِ سرخی تو از من و زردی من از تو یا برعکسش، صدای بمب های وحشتناکی که داشتن میترکن از وسطای شهر تا خونه ی ما میرسید و من غرق بشور و بساب بودم هنوز و تازه از چارپایه (پرده نصب میک سی و نُه...
ما را در سایت سی و نُه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manoobahar1 بازدید : 42 تاريخ : چهارشنبه 25 اسفند 1395 ساعت: 14:32

راستش بهار و عید همیشه برای من فقط یه نماد بوده یه رسم که باید اجرا بشه ، قبلش بشور و بسابه و کلی بدو بدوی خرید و آرا ویرا کردن و رنگ و رو دادن به ظاهر و آخر سر هم فقط خستگی؛بعد از سال تحویل هم عیددیدنی های آزاردهنده (تو این سه سال حتی آزاردهنده تر شده چون خونه ی مادربزرگم خالیه و جاش اونقدر حس میش سی و نُه...
ما را در سایت سی و نُه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manoobahar1 بازدید : 59 تاريخ : يکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت: 15:28

یه اعتقاد خاصی دارم به این فلسفه ی تو نیکی میکن و در دجله انداز ، از بچگی مامانم و همه همسایه ها هوای خانومِ عربِ مهربونی که جنگ زده بود و میگفت بچه هاش یتیمن رو داشتن یه روز خاصی از هفته می اومد و ما میدونستیم روز اومدنشو و تا دروباز میکردم یا تو کوچه میدیدمش میدویدمو مامانمو صدا میکردم خدا میدونه سی و نُه...
ما را در سایت سی و نُه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manoobahar1 بازدید : 44 تاريخ : يکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت: 15:28

امروز بالاخره روزِ روی غلتک افتادنِ ورق خوردن این رمان بود، از صبح که چشم واکردم من بودم و بالشم و بوک مارک ایفلیمو کلیپسم و صدالبته این کتاب قرمز جذاب :)) مدام این وسایل رو با خودم به هال و اتاق و حیاط میبردم و موهامو میبستمو وا میکردمو میخوابیدم و مینشستمو میخوندم :)) چند وقتی بود این کتابو خریده بودم اما خیلی چند وقت پیش ترش هم زیاد درباره شنیدم و عکس های زیادی رو ازش توی اینستاگرام همراه با گل و بلبل و خیلی شیک دیده بودم که همه حکایت از خیلی جذاب بودنش و البته هنر عکس گیرنده ها در قرار دادن این کتاب کنار اون چیز میزهای قشنگ داشت عکس من (خیلی هم بی کیفیت شده جدیدن دوربین گوشیم :/)که درنهایت واقعیت و بدون هنر عکاسی این شد و به جز اینجا جایی به اشتراک نذاشتمش :)) چون به اندازه ی کافی ذهنم درگیرشه و حوصله ندارم :/ درنهایت تلاش صبحگاهیم تا خود الان از این رمان 534 صفحه ای 485 صفحه بود که با غرغرهای مامان که میگفت "بسه دیگه بیاااا مهمون داریم بهشون سلام کن ":/ خاتمه پیدا کرد اما صرفا به این دلیل بود که ذهنمو با این بحثِ بیا به فلانی اینا سلام کن بهم ریخته بود و درگیر همون فلانی شد :/ ام سی و نُه...
ما را در سایت سی و نُه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manoobahar1 بازدید : 41 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 12:33


خوشی یعنی امشب که یهو زنگ بزنن و بگن تو فلان شهر تو فلان نمایشگاه کتابم و بن خرید کتاب دارم بگو هر چی میخواااای :))))

و من حالا صاحب دوتا کتاب جیگرم اونم هدیه و مجانی آخهههه چی بهتر از این :))) با دیدن عکسشون حالا ذوق زده م تا به برسن به دستم کاملا ذوق مرگم :)))

سی و نُه...
ما را در سایت سی و نُه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manoobahar1 بازدید : 33 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 12:33

پیش اومده به گندترین حالِ ممکن نزدیک عید دچار بشین ؟ من که هر سال بشدت دچارش میشم، از خونه تکونی متنفر میشم از بدو بدوی آدما از شلوغی فاجعه بار بازار و ترافیکش از کشمکش با مامان سر دور انداختن آت و آشغالهای قدیمی موجود تو خونه :)) از همین الان تب میگیرم واسه رفت و آمدهای زیاد به خونمون(که دقیقا شبیه کاروانسراست همیشه) به روبوسی های زورکی و اصرارهای مامانم برای دید و بازدید با کسایی که فقط سالی یک بار میبینمشون و واقعا نمیتونم‌ نمایش اجرا کنم و ادای آدمای خیلی صمیمی رو بازی کنم و لبخند مسخره بزنم :))) و بدتر از اون اینکه دم عید تولد آدم باشه :/ اوووف بدتر از این نمیشه واقعا! از بچگی به طرز مظلومی هم هدیه هایی که بهم تعلق میگرفت شامل کیف و کفش و روسری و مانتویی بود که بجای لباسای عیدم حساب میشد دیگه :/ یه جا هم خوندم که نوشته بود بیچاره متولدین اسفند که همیشه اون وسطِ خونه تکونی ها پرتش میکنن یه ور تا تلف بشه و یکی تحویلش نمیگیره :))  اصن یه حالی دارم ناشناخته و غریب کلا ما آدما در آستانه تغییر و شروع های جدید دچار دستپاچگی های درونی میشیم ...! سی و نُه...
ما را در سایت سی و نُه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manoobahar1 بازدید : 37 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 12:33

همیشه سرِ سال تحویل به فکر این میوفتم که حالا سفره رو چطور بچینمو و ظرفها و تخم مرغ ها رو چه مدلی تزیین کنم ! خب واقعا حسش نیست :)) اما امسال به دلایلی سر ذوق اومدم و هم ظرف های هفت سینم تزیین شده هم تخم مرغ ها تکلیفش مشخصه  به لطف نمد دوزی امسال تصمیم گرفتم خروس نمدی درست کنم  خروس دوزون به روایت تصویر :))   بفرما اینم خروس های کاکُل زری :))) اون بالا دارن سروصدا میکنن :)))))))) سی و نُه...
ما را در سایت سی و نُه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manoobahar1 بازدید : 68 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 12:33

میدونین که خیییییلی خوبین؟؟ یه چیز فراتر از خوووووب ، تو‌دنیای شلوغ و‌پلوغ این روزا که خود من هم معرفت شماها رو ندارم از خیلی قبل ترش از امروز صبح از امشب وقتی که ساعت دوازده شد و وارد شانزدهم اسفند شدیم کلی پیامای پر از محبت و وویس و کلیپ و هدیه دریافت کردم که شرمنده شدم ...  چون یه بخش بزرگی از این محبتا ریشه تو همینجا دارن و از طرف دوستای خوبِ بلاگرم بوده اومدم که تشکر ویژه کنم و بگم خداروشکررر که هستین ، خداروشکر که آدمهای خوب هنوز هستن :) خوب بمونید همیشه ایشالا که تو شادیاتون جبران کنم :))) سی و نُه...
ما را در سایت سی و نُه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manoobahar1 بازدید : 47 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 12:33

سی و نُه...
ما را در سایت سی و نُه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manoobahar1 بازدید : 50 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 12:33

اپیزود یک : یه صبح اسفندی یه صبح دم عیدی میتونه با دستمال به سر بستن و شوینده به دست رفت شروع بشه و رفت پی کار و هی سابید سابید تا همه چیز رنگ و روش تر و تازه شه و نفس بکشه و اصلا هم مهم نباشه داروهای خانم دکتر مهربون دیشب داره هی بی حالم میکنه (حتی وسط کار بپرم ترک موتور بابا و برم درمونگاه و‌پنی سیلینو تزریق کنم :)) )  ایپزود دو : هایده ی حنجره طلاییم که داره پخش میشه و روحمو نوازش میده مامان به سرم غر میزنه و میگه دختر دستکش بکن دستت و من میگم‌نوچ با دستکش انگار دارن خفه م میکنن  ایپیزود سه : شب وقتی برام چایی میاره مهربون میشه و میگه بخور مامان امروز همه ی زحمتا سر تو بود هی سابیدی هی سابیدی از کت و کول که افتادی آخه ، با لبخند بهش گفتم نه بابا خوش گذشت بجاش همه جا تمیز شد و خیالت راحت شد  ( خیلی روی خودم کار کردم به خونه تکونی حس خوبی پیدا کنم فقط اون اواخرش دیگه دست و بالم نمیکشید:دی) اما بعد دیدم کل دستم و ناخنم رسما نابود شدن کلی با ناز و‌نوازش سرحالشون آوردم و بهشون لاک زدم :))) به قول یه دوست همیشه وسط شت و پت های زندگی هم مواظب قشنگیات باش :)))  ایپزودهای بعد : میدونم فردا سی و نُه...
ما را در سایت سی و نُه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manoobahar1 بازدید : 36 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 12:33


+ وقتی حریر جان زحمت قالب منو میکشه و منو شرمنده میکنه نتیجه ش میشه این :)

+ دمت گرم دختر عاااالیه 

+ ببخش که من خنگ بازی درآوردم :))


بعدن نوشت : پروفایلو رو به راه کردم گفتم یه چند کلمه از خودم بگم دوستان اعتراض داشتن که مجهول الهویه(!) ام 

سی و نُه...
ما را در سایت سی و نُه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manoobahar1 بازدید : 44 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 12:33

یه آهنگی رسول نجفیان داره که میگه عجب رسمیه رسم زمونه ...خیلی بغض داره اون آهنگ ، همیشه با رفتن یکی از این آدمهای مسن و دوس داشتنی و گلِ دوربرم بشدت ناراحت میشم پیش خودم میگم بازم یکیشون رفت چه حیفن ، چقدر پر از تجربه و زلال و ساده ن چقدر با آدمهای امروزی دوربرمون فرق دارن نه کلک بلدن نه دل شکوندن فقط یه کوله باری از تجربه ی تلخ و شیرینن که یه عمری جمع کردن و اصلا همین بودنشون دلگرمیه اگه نباشن انگار صفا و صمیمیت از جمع هامون میره ...  این روزا مادربزرگم حالش خوش نیست انگار میبینم که داره آب میشه ... دیدن پوست چروکش و دستای لاغرش و مشت مشت قرصی که میخوره و ناله های شبونه ش حالمو میگیره دلمو انگار مچاله میکنن ، نگرانش میشمو کاری از دستم برنمیاد ... باورم نمیشه سر چند ماه اینجور شد و دیگه بوی غذاهای خوشمزه ش از حیاط اونوری نمیاد ...  التماس دعا دارم دوستان ... ایشالا سایه ی بزرگترامون از سرمون کم نشه :) سی و نُه...
ما را در سایت سی و نُه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manoobahar1 بازدید : 35 تاريخ : دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت: 7:33

در ادامه اعترافات دیشب : باید بگم که تا پونزده شونزده سالگی همچنان عمو‌پورنگ میدیدم و حتی به زور به جای خواهرم که اونموقع هفت هشت سالش بود نقاشی کشیدم ولی پستش نکردم :))) یک بار در عمرم اغفال شدم و بدون اجازه از مدرسه زدم بیرون با بچه ها و یواشکی رفتیم بستنی خوردیم :/ هنوز مامانمم نمیدونه(آخه هیچ‌چیزی وجود نداره که اون ندونه) :))) گاهی وقتا توی چت و حرف زدن با بقیه یا کامنت گذاشتن و پست نوشتن از درستی املا یا معنی یه کلمه مطمئن نیستم و میرم گوگول سرچ میکنم بعد مینویسمش (همون تقلب مجازی) :| یه جورایی همیشه فوبیا دارم که یه چیزیو ندونم و ضایع شم :))) حالا که حرف از مجازیجات ها شده بگم که با تنبلی و بدجنسی زیاد خیلی وقتا فقط و فقط یه چت یا وبلاگی رو باز میکنم که اون نتوفیکیشنش بره و خلوت شه گوشیم ، اما خب سر فرصت میخونم :)) یا اینکه خیلی وقتا سطر اول پستاتون رو میخونم و میبندم کلا گوشیمو و میرم و‌دو سه روز بعد میام :/  هیچوقت تو زندگیم یه چیز خاص نداشتم واسه خودم مثلا یه عطر که همیشه اون بو رو بدم حتی اسم مارک خاصی رو نمیدونم اگه کسی ازم بپرسه نمیدونم چی به چیه! همیشه از این مسئله نگرانم سی و نُه...
ما را در سایت سی و نُه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manoobahar1 بازدید : 30 تاريخ : جمعه 6 اسفند 1395 ساعت: 5:34


قرمزترینم تووووو قهرررررررمااااان کی بود ؟؟؟ 

:)))))


سی و نُه...
ما را در سایت سی و نُه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manoobahar1 بازدید : 45 تاريخ : جمعه 6 اسفند 1395 ساعت: 5:34

+ راستش اومدم یه مژدهی رو بدم به خدمتتون :))  اینجانب به فراگیری کار با چرخ خیاطی هم نائل اومدم و سه روزی میگذره از اون :))  در هنگام دوختن و بعد از یادگیری : بابام به مامانم : صدای چرخ میاد تو که اینجایی کی داره میدوزه پس؟ مامانم: الهام  بابام: یادددد گرررفت؟؟ هااااا خوبه هااا چرا زودتر یادش ندادی ؟؟ من: یادم نمیداد بابا، به استعدادم ایمان نداش :)) خواهرم : واااای چه صحنه ی جالبی ، گوشیتو بده یه عکس ازت بگیرم (وی بشدت می خندید :/ ) +خلاصه این از خیاطی که با کمک مامانم به هدف کوتاه مدتم رسیدم و غول چرخو شکست دادم :)) و یه چهل تیکه شد حاصل کارم :)) + خداییش هنوز وسطِ رو به آخرایِ بهمنِ مادر من !! :/ از صب کله سحر منو بلند میکنه و به کار میبنده، امروز رسما یه خونه تکونی تمام عیار واسش انجام دادماااا + مفتخرم که اعلام کنم در حین خانه تکانی های اخیر هم به تعمیرات لوله و سفت کردن پیچ مهره ها و تعمیر چیزایی که صدساله تو خونمون خرابه و مردای خونه عمرن توجه نمیکنن و عوض کردن لامپ و این جور چیزا نایل شدم و اهل منزل با ورود به خونه هی بهم افتخار کردن :)) سی و نُه...
ما را در سایت سی و نُه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manoobahar1 بازدید : 50 تاريخ : جمعه 6 اسفند 1395 ساعت: 5:34


+ دوستان واقعیت اینه که من از کدنویسی بلاگ هیچی نمیدونم :/ 

توی بلاگفا هدر متحرک داشتم ، کسی میتونه کمک کنه که بذارم هدر اینجا ؟ اصلا میشه ؟

بعدن نوشت : حالا قبلا یه معرفتی بود تو بلاگفا، دوستان همینجور قالب اهدایی تقدیم میکردن ، جون من یکی قالب جدید و باحال تدارک ببینه، حالا متحرک هم نشد نشد :/

سی و نُه...
ما را در سایت سی و نُه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manoobahar1 بازدید : 43 تاريخ : جمعه 6 اسفند 1395 ساعت: 5:34

و نودمین پست برای نوزده سال شدنِ خواهر کوچیکه :) توی کلی شلوغی و پیچیدگی اتفاق های این روزای خونه تولدی بدون مقدمه چینی و فرصت کادو خریدن و بدون هیچ هله و هوله ای فقط و فقط با یه کیکِ الهام پز به همین سادگی و به همین خوشمزگی برگزار شد ... امشب دوستم داشت تولدشو تبریک میگفت ، گفت الهام یادته اون موقعی که تو دانشگاه باهم آشنا شدیم من از سن خواهرت پرسیدم و تو گفتی سیزده سالشه و من گفتم آخیییی چه زود گذشت!! حالا که شمع روی کیکشو دیدم به سنش حسودیم شد ... نه ؟؟ گفتم آره هم حسودی و هم دیدن گذر زمان وقتی متوجه نیستی و یهو گذشته و ته تغاری و هم بازی خواهر برادرای بزرگتر خونه الان شده نوزده ساله !  خلاصه با فحش و بدبیراه تبریک گفتیم و یه دیوونه ی خل و چل نثارش کردیم اصن به چه حقی بزرگ شدی آخه !! من اون لپاتو میخوام :|  :)))) سی و نُه...
ما را در سایت سی و نُه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manoobahar1 بازدید : 34 تاريخ : جمعه 6 اسفند 1395 ساعت: 5:34